توکلی: موسوی آدم مستبد و تک رویی بود/ حجاریان می گفت آخوندی بهتر از آیت الله خامنه ای نمی شناسم/ احمدی نژاد در عهد شکنی پیشگام است
12 ارديبهشت 1392 |
متولد سال 1330 با سابقهای طولانی در مبارزه با نظام شاهنشاهی؛ پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ریاست کمیته انقلاب اسلامی شهرستان بهشهر را به عهده گرفت.
در اولین دوره مجلس شورای اسلامی، نماینده مردم همین شهر شد و به عضویت هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی درآمد. در سالهای بعد نیز در قامت یک روزنامهنگار، مهمترین منتقد دولتهای سازندگی و دوم خرداد شد، به گونهای که توانست خود را به عنوان رقیبی جدی برای رؤسای جمهوری وقت معرفی کند.
در سالهای اخیر به عنوان یکی از وزنههای جریان اصولگرایی فعال بوده و در مجالس هفتم، هشتم و نهم، از برجستهترین وکلای مردم در مجلس شورای اسلامی برده است.
اینها تنها بخشی از فعالیتهای احمد توکلی است؛ سیاستمداری که دوست و دشمن او را به تقوا، دینداری و برخورداری از دیدگاهی کارشناسانه میشناسند. گواه این مدعا نیز اظهارنظرهای متعددی است که هموار، در وصف او شنیده میشود.
اگر محمدحسین صفارهرندی در روزنامه کیهان یادداشت «اصولگرا مثل توکلی» را نوشت و درباره وی گفت: «او از زمره معدود کسانی است که برای مسؤولیتی که داوطلب بر دوش کشیدنش شده بود، فکر منظم، اطلاعات طبقهبندی شده و برنامه منسجمی داشت. علاوه بر اینکه دکتر را از اولین نفراتی باید به حساب آورد که با نقد روشهای پیشین سیاسی، در قالب رقابتهای کور چپ و راست، بنیاد مبارک سنتهای اصولگرایانه را در 10، 15 سال گذشته نهادند و حرکت اخیر وی (کنار کشیدن از صحنه در انتخابات ریاست جمهوری) نیز شاخص تازهای به سنتها و سنجههای اصوگرایی افزود»، سعید مرتضوی متهم پرونده کهریزک نیز احمد توکلی را به عنوان میانجی با مخالفانش قبول کرد و در وصف او گفت: «او کسی است که دین خود را به دنیا نمیفروشد.»
*****
اگر موافق باشید، گفتوگو را از مبارزات شما در قبل از انقلاب شروعکنیم. ماجرای اولین باری که رژیم شاهنشاهی به فعالیتهای انقلابی جنابعالی واکنش نشان داد به چه زمانی برمیگردد؟
در بهشهر مارکسیستهای تودهای و متجددمآبانی که ژست روشنفکری میگرفتند تبلیغات ضددینی داشتند. این غیر از ترویج بیبندباری به دست رژیم بود. آن اشخاص نیز اگر مورد حمایت رژیم نبودند، لااقل رژیم از کارشان استقبال میکرد. جمعی از جوانان متدین شهر در سال 1327 شمسی انجمنی تحت عنوان انجمن جوانان مسلمان بهشهر تشکیل دادند. اکثر آنان تحت تربیت فقیه زاهد معروف آیتالله حاج شیخ محمد کوهستانی بودند. انجمن بعدازظهرهای جمعه در مسجد نصیرخان جلسهای داشت که افراد زیادی اعم از پیر و جوان در آن شرکت میکردند. برای جلب جوانان، سالن مسجد مجهز به صندلی و تریبون بود. وقتی سال ششم دبیرستان را در مدرسه خوارزمی تهران میگذراندم (سال 1347ش)، در سفری به بهشهر قرار شد در این جلسه سخنرانی کنم. مقالهای در نقد لایحه خانواده که در مجلس فرمایشی مطرح بود نوشتم و خواندم. فردای همان روز، من بههمراه پدرم، عمویم و آقای حاج علی نیکخواه که رابط انجمن جوانان مسلمان با شهربانی بود، به شهربانی احضار شدیم. من و آقای نیکخواه را به اتاق رئیس اطلاعات شهربانی بردند. عمو و پدرم را نیز که از بزرگان شهر محسوب میشدند، به اتاق رئیس شهربانی هدایت کردند. این طرف ما بازجویی میشدیم و آن طرف هم پدر و عموی بنده، نصیحت میشدند. آنها بهدلیل آنکه مرا بازداشت نکردند، منت زیادی بر سر پدر و عمویم گذاشتند. البته متن مقالهای که نوشته بودم گیر آنها نیفتاد ولی بههرحال فتح بابی شد برای چالشهای آینده با رژیم.
چه شد که برای تحصیل به شیراز رفتید؟
سال آخر دبیرستان را در تهران گذراندم و در خانه خواهرم ساکن بودم. تابستان سال 48، قبل از امتحانات نهایی، در کنکور دانشگاه پهلوی شرکت کردم. آن زمان هنوز کنکور سراسری بهوجود نیامده بود. در رشته برق و الکترونیک دانشگاه پهلوی که سرآمد همه رشتههای دانشگاهی بود قبول شدم. پسر رئیس دبیرستان خوارزمی به نام شهریار جواد، فردی مذهبی و انقلابی بود و با هم دوستی داشتیم. در همین روزها از من پرسید: «میخواهی مهندسی بخوانی که چه کاره شوی؟» گفتم «میخواهم بروم و خدمت کنم» گفت: «رشتهای بخوان که به درد نهضت بخورد» آن موقع به مبارزه امام خمینی(ره) نهضت میگفتند. تشویقم کرد اقتصاد بخوانم. میدانستم که پدرم قبول نمیکند، چراکه تنها کسی بودم که از بهشهر توانسته بودم در دانشگاه پهلوی شیراز که فقط 3000 دانشجو داشت قبول شوم. سعی کردم پدرم را هر طور شده قانع کنم. به او گفتم که خاطر جمع باش، حالا که در دانشگاه پهلوی قبول شدهام، حتما میتوانم در دانشگاه فنی تهران هم قبول شوم. میدانستم اگر بگویم میخواهم بروم اقتصاد، نمیپذیرد. از آن گذشته هزینه درس خواندن در دانشکده فنی نزدیک به 3000 تومان میشد که برای ما بسیار سنگین بود. یک هفتهای گذشت. صبحها از خانه خواهرم کتاب شیمی و فیزیک نوین را که کتابهای کمکدرسی آن زمان بود، زیر بغل میگذاشتم و به خانه شهریار جواد میرفتم. در زیرزمین خانه آنها کتابهای خودم را کنار گذاشته و عربی، منطق و فلسفه مطالعه میکردم تا در رشته اقتصاد دانشکده فنی امتحان بدهم. چند روزی که گذشت، برادرم آمد و گفت: «آقاجون دارد پول تهیه میکند تا تو را در شیراز ثبتنام کند.» احساس کردم که اوضاع خیلی بد شده؛ بهخاطر همین سریع به بهشهر رفتم و مستقیم به مغازه پدر سر زدم. با ایشان علت عدم تمایل به خواندن مهندسی را مطرح کردم اما باز هم ایشان مخالفت کرد و مجبور شدم با کمال بیمیلی به احترام پدرم به شیراز بروم و ثبتنام کنم. در همین تابستان اتفاقی افتاد که از نظر سیاسی در من تأثیر داشت. شبی با شهریار جواد از حسینیه ارشاد بهسمت پایین راه افتادیم و همراهمان از این ضبط صوتهای ترانزیستوری که تازه آمده بود و باتری و کاسِت میخورد، داشتیم. به هر کسی میرسیدیم، نظرش در رابطه با اسلام را میپرسیدیم. نزدیک پارک دانشجوی فعلی که رسیدیم، یک ماشین پیکان متوجه ما شد. ماشین ایستاد و ساواکیها پیاده شدند. من با احتیاط مسیر را عوض کردم و از تیررس دید آنها خارج شدم. ولی شهریار جواد را گرفتند. البته او را یکی دو شب بیشتر نگه نداشتند؛ چراکه پدرش با رژیم روابطی داشت.
فقط بهخاطر اینکه نظر مردم درباره اسلام را میپرسیدید میخواستند شما را دستگیر کنند؟
بله. آن زمان این سؤال خیلی معنادار بود. اسلام در آن زمان معادل جهاد بود و جوانی ریشدار که ساعت ۱۰ شب در خیابان از دیگران در رابطه با اسلام نظر میپرسد، یعنی اهل مبارزه است. این حادثه هم خیلی به بنده ضربه زد؛ چراکه وقتی جواد آزاد شد از نظر فکری به چپها متمایل شد و بهیکباره گفت اسلام به درد نمیخورد! سر این مسئله که چرا میخواهی اسلام را کنار بگذاری جروبحث زیادی کردم. او سعی نمیکرد مرا همراه خود کند و به من میگفت تو خوبی و همانگونه که هستی باش؛ اما من چپی میشوم و اسلام را هم دیگر قبول ندارم. مادرش خیلی اصرار داشت که من با او دوست بمانم تا شاید اصلاح شود ولی هیچگاه اینگونه نشد. بعدها هم به آمریکا رفت و دیگر از او خبری ندارم.
وقتی به شیراز رفتید، با چه کسانی آشنا شدید و روند مبارزاتی شما چگونه شد؟
آنجا با افرادی از جمله آیتالله حائری شیرازی و آقای سیدجعفر عباسزادگان آشنا شدم. سید جعفر عباسزادگان که بعدها روابط نزدیکی با جنبش مسلمانان مبارز پیدا کرد، از فعالان انقلابی شیراز و از مروجان نهضت امام خمینی(ره) و بازاری متدین و نترسی بود. سپس با مهندس طاهری آشنا شدم که بعداز انقلاب نماینده کازرون در مجلس اول شد. جایگاهی که مهندس طاهری در شیراز داشت مثل جایگاه استاد سیداکبر پرورش در اصفهان بود. با این فرق که ایشان انقلابیتر از پرورش بود. در شیراز وارد فعالیتهای سیاسی دانشجویی شده و در سال ۱۳۴۹ برای اولین بار بازداشت شدم. اعتصاب دانشجویی بود و خیلی فعال بودیم. از دانشکده ادبیات علوم در صفی طولانی بهسمت دانشکده پزشکی حرکت کردیم. در فلکه اطلسی پلیس ریخت و دانشجویان را متفرق کرد و من و تعداد دیگری از دانشجویان دستگیر شدیم. ۱۱ روزی بازداشت بودم و همین سابقه باعث شد تا هر از گاهی در روند مبارزات و اعتصابات بازداشت شوم.
گویا زندان شیراز، آن روزها یکی از بدترین شرایط را داشته است؟
بله. بهار ۴۹ که بازداشت شدم، تیمسار پهلوان پسرخاله شاه، فرمانده شهربانی فارس بود. ارگ کریمخان در مرکز شهر شیراز را به زندان تبدیل کرده بودند. محمدرضاپهلوی که بهدلیل دفاع از سلطنت، با پادشاهان خوب بود، به کریمخان زند بیاعتنا بود، چون کریم خان خود را شاه نمیخواند بلکه وکیلالرعایا مینامید. پهلوی دوم که آثار باستانی شاهان قدیم را در شیراز احیا میکرد، به ارگ کریمخان توجه نمیکرد. هرگاه شرایط آنجا یادم میآید که چه دستشویی و حمامی داشتیم، حالم بد میشود. شرایط دستشوییها خیلی گفتنی نیست ولی تنها همینقدر بگویم که وقتی ما را برای استحمام میبردند، بهواسطه عدم رسیدگی آنها به شرایط زندان، آب فاضلاب تا نزدیک ساق پای نفرات جمع میشد.
بعضی از مبارزان آن زمان اعتقاد داشتند که یا باید ازدواج کرد یا مبارزه علیه حکومت و این دو با هم جمع نمیشوند، زیرا وابستگی به خانواده زیاد میشود و شرایطی پیش میآید که مانع مبارزه میشود. شما علیالقاعده به این ماجرا اعتقاد نداشتید. درست است؟
بله. آنهایی که این حرف را میزدند، عدم وابستگی را بیشتر فیزیکی میدیدند تا قلبی. البته بنده الان این تحلیل را دارم و آن زمان اصلا این تحلیل را نداشتم. بنده یک مسلمان مذهبی بودم و باید زن میگرفتم؛ این کار من تعجبآور نبود و تفکر خاصی هم نمیخواست. اتفاقا مذهبیهایی مثل ما، اصرار داشتند که زودتر ازدواج کنند؛ زیرا محیطهای آن روز، ناجور بود و حفظ سلامت دینی کاری سخت محسوب میشد. من از همسرم به شرط مبارزه خواستگاری کردم یا مثلا سید مرتضی نبوی هم خانمش جزء زندانیان بود.
زمانی که میخواستم ازدواج کنم با احمد جلالی که دوست صمیمیام بود و بعد از انقلاب سمتهای بالای سیاسی و فرهنگی داشت و شخصیت سیاسی و فرهنگی برجستهای است، مشورت کردم. آن زمان میخواستم از دختر دانشجوی محجبهای خواستگاری کنم ولی احمد جلالی منصرفم کرد و گفت برو از فامیل خودت زن بگیر. من هم چون دخترخالهام را میشناختم و میدانستم دختر مؤمنی است، به فکر ایشان افتادم. تابستان سال 49 که در بهشهر بودم، انجمن جوانان کتابخانهای داشت که با کمک مالی مردم در حال گسترش بود. برای اینکه خانم را آزمایش کنم به حسین [برادرزنم] گفتم که چهطوره بهیجه (خواهر حسینی) را مسؤول بخش بانوان کنیم؟ حسین موافق بود. پیشنهاد کردیم او هم قبول کرد. او خیلی خوب از پس اداره کتابخانه برآمد و کتابهای ممنوعی که داشتیم را امانت میداد. میخواستم ببینم جرأت کارهای انقلابی را دارد یا خیر. نتیجه مثبت بود. مدتی گذشت. مادرم گفت فلانی برای دختر خالهات به خواستگاری آمده (خواستگار، مهندس متجددمآبی از بستگان بود.) نمیخواهی چیزی به خالهات بگوییم؟ گفتم نه. بگذار ببینیم بهیجه جواب خواستگار را چه میدهد. اگر جواب مثبت بدهد معلوم میشود که به درد من نمیخورد. از نظر من این مسئله آزمایش خوبی است. خلاصه به محض اینکه موضوع را با او مطرح کرده بودند، او جواب رد داده بود. زمانی که موضوع را فهمیدم خیلی خوشحال شدم و گفتم از این آزمایش هم که موفق بیرون آمد. تعطیلات بین دو ترم سال 49 تقریباً اوایل بهمن به تهران آمدم. پدر و مادرم خانه خواهرم بودند، مادرم مرا به کناری کشید و گفت دوباره برای دخترخالهات خواستگار آمده. مثل اینکه مذهبی است و دانشجوی مهندسی است. طبیعی است که به او جواب مثبت بدهند. از من پرسید که آیا میخواهی یواشکی به خالهات بگوییم؟ گفتم چرا یواشکی؟ بلندبلند بگویید! مادرم گفت: عجب رویی داری! پدرم هم وقتی فهمید گفت عجب رویی داری! زیرا برادر من، شش سال از من بزرگتر بود اما هنوز زن نگرفته بود. پدرم تعهد گرفت که تا درسم را تمام نکردم هوس شروع زندگی مشترک را نکنم. به بهشهر آمدم و تمام عقایدم را در یک دفتر چهل برگ نوشتم که حدود 25 صفحه شد.
یادتان هست چه نکاتی را در آن دفتر نوشته بودید؟
طرز زندگی، طرز تربیت فرزند، این مسئله که مبارزه میکنم و مقلد چه کسی هستم و آداب جهاد و چرا مبارزه لازم است را نوشته بودم. نوشتم که تا الان یک بار بازداشت شدهام و به احتمال خیلی قوی زندانی میشوم، از دانشگاه اخراج میشوم، مرا به سربازی میبرند و زندانی میشوم و شاید هم شهید شوم. اگر تو با این شرایط حاضر هستی، بسم الله. پشت همه صفحات را هم خالی گذاشته بودم. سپس آن دفتر را به خواهرم نشان دادم، او خواند و گفت خوب است، فقط الفاظ عاطفی آن را خط بزن تادخترخاله تحت تأثیر عواطف تصمیم نگیرد. من هم الفاظ عاطفهبرانگیز را خط زدم و فردا صبح به خانه خالهام بردم و پس از کش و قوسی موضوع را به خالهام که در واقع خاله مادرم بود مطرح کردم و دفتر را هم به ایشان دادم تا به دخترش بدهد.
این دفتر را دارید؟
متأسفانه آن دفتر در حمله ساواک به خانه یکی از بچهها که در خوابگاه زندگی نمیکرد، از بین رفت. من از ترس اینکه ساواکیها در خوابگاه آن را از بنده بگیرند به خانه او برده بودم و او هم زمانی که ساواکیها به خانه او ریخته بودند، همه اسناد را در باغچه خانه آتش زده بود.
حاجخانم جزء سادات هم هستند. درست است؟
بله. عید غدیر همان سال عقد کردیم. همسرم از آن موقع تا حالا کاملاً به تعهداتی که پذیرفته بود، وفادار بوده؛ درست براساس جملهای که در دفتر 40برگ نوشته بود. این ازدواج مانعم نشد، بلکه مشوق هم بود. بستگی دارد که با چه کسی ازدواجکنید. زنان زیادی بودند که در راه مبارزه با شوهر خود همراه بودند. البته زنانی هم بودند که طاقت کمی داشتند و مانع میشدند.
ماجرای احضار شما به ساواک در ماجرای مقنعهها که در کتاب خاطرات خود به آن اشارهای کردید هم در همین سال ۱۳۴۹ اتفاق افتاد. درست است؟
بله. بهمن ۴۹، در بهشهر مراسم عقدکنان من و همسرم برگزار شد. سپس فورا به شیراز بازگشتم و تا نزدیک عید ماندم. خانمی باحجاب در دانشگاه داشتیم به نام خانم طاهره لباف که الان متخصص زنان هستند. آن زمان تنها دانشجوی مقنعهپوشی بود که با چادر به دانشگاه میآمد و در هنگام حضور در کلاسها چادرش را تا میکرد و در کیفش میگذاشت و با لباس گشاد و بلند و مقنعهای که به سر داشت، شناخته شده بود. زمانی که دوباره میخواستم به بهشهر برگردم، به خانم لباف پیغام دادم که یکی از این مقنعهها را به من بدهد تا برای همسرم ببرم. مقنعه را که به بهشهر بردم به همسرم دادم که آموزش خیاطی دیده بود. او هم تعدادی از دوستانش را در منزل یکی از آنها به نام خانم مریم عالمی (که حالا معلم بازنشسته ساکن مشهد است) جمع کرد. شانزده نفری بودند. منبر یکساعتونیمهای برای آنها رفتم و درباره محسنات حجاب صحبت کردم. همه راضی شدند که از مقنعه استفاده کنند. فردای همان روز به اتفاق همسرم یک توپ پارچه تترون طوسی خریدیم و در تعطیلات عید، ایشان مشغول دوختن مقنعهها بود. روز 14 فروردین که شیراز بودم، خبر رسید که شانزده مقنعهپوش به مدرسه بهشهر رفتند و این ماجرا مثل بمبی در شهر ترکید. رئیس دبیرستان آنها، خانمی بود که با بلوز و شلوار به مدرسه میآمد. بچهها را مجبور کرده بود تا مقنعهها را بردارند؛ دخترها هم مقاومت کرده بودند. دختر مجتهد بزرگ شهر آیتالله شاهرودی هم جزء همین 16 نفر بود. نمیتوانستند با آن 16 نفر بهراحتی برخورد کنند. مأموران رفتند و به آقای شاهرودی متوسل شدند. ایشان هم گفته بود کار آنها بلااشکال است و اگر شما واکنش نشان بدهید، من به تهران تلگراف میزنم و گلایه میکنم. روز سومی که با مقنعه به مدرسه رفتند، آنها را اخراج کردند. گویا همینطور که یکییکی دخترها را از کلاسها بیرون میآوردند، یک دختر کلاس هفتمی هم که تابستان قبلش در کلاسهای تقویتیای که در بهشهر گذاشته بودم شرکت میکرد، همراه این 16 نفر شده بود. ناظم به او گفته بود تو که مقنعه نداری کجا میروی؟ دختر هم گفته بود از فردا میخواهم مقنعه سرم کنم! بزرگان شهر به آموزش و پرورش بهشهر فشار آوردند. آنها هم مجبور شدند این ۱۷ دختر را برگردانند به این شرط که از مقنعه استفاده نشود. آنها هم رفتند هر کدام یک روسری بزرگ که پیرزنها استفاده میکردند را طوری بستند که مثل همان مقنعه بود. بلافاصله ساواک بنده را احضار کرد.
ساواک شیراز؟
بله. بازجویم هم آرمان بود که بعدها اعدام شد. در بازپرسیها، آرمان دو نقش بازی میکرد؛ گاهی آدمخوبه میشد و گاهی آدمبده. به آرمان گفتم، خیلی دارید سخت میگیرید و مسئله به این کوچکی را سیاسی میکنید. دخترها میخواهند حجاب داشته باشند و چیزی بر سر خود بگذارند تا مویشان پیدا نباشد و راحت باشند. ساواک جرأت نمیکرد رسما بگوید که این کار اشکال دارد؛ به همین دلیل حمل بر استفاده سیاسی میکردند تا بتوانند توجیهی برای برخورد داشته باشند. خلاصه این مسئله سابقهای برای من و همسرم شد.
چه شد که شیراز را رها کردید و به بهشهر برگشتید؟
بعد از مسئله مقنعهها، یک اعتصاب دیگر پیش آمد که سه روزی بازداشت شدم. اعتصاب دیگری هم پیش آمد که به واسطه آن مرا از دانشگاه اخراج کردند. من هم فراری شدم و به بهشهر برگشتم ولی در بهشهر مرا دستگیر کردند و به شیراز برگرداندند. از اینجا بود که محکومیتهای من شروع شد. ۸ ماهی محکوم شدم که فقط ۵ ماهش را کشیدم. پس از آزادی، مرا به سربازی در ساری بردند و در اداره دارایی ناحیه ژاندارمری گذاشتند که اتاقش روبهروی اتاق ضداطلاعات بود تا مثلا زیرنظر باشم. کاری هم به بنده نمیدادند. چهارده ماه از سربازی گذشته بود که باز دستگیر و مرا به کمیته مشترک به اصطلاح ضدخرابکاری بردند و بعد از مدتی به ۳ سال حبس محکوم شدم که ۳ سال و ۸ ماه مرا نگه داشتند. آن زمان بندی در زندان بود به نام بند ملیکشها. رسم شده بود برخی زندانیان که محکومیتشان تمام میشد را آزاد نمیکردند و برای هر مقدار که میخواستند، به این بند میفرستادند. به هر حال هشت ماهی هم ملیکشی کردیم.
زمانی که وارد دانشگاه شدید، ظاهرا فضا بهگونهای بوده که بخش قابل توجهی از مبارزان در دانشگاه جذب سازمان مجاهدین خلق میشدند. اگر هم گرایش مارکسیستی و چپ پیدا نمیکردند، حداقلش این بود که آنهایی که علایق مذهبی داشتند به عضویت این سازمان درمیآمدند. چرا شما مانند بسیاری از افراد دیگر کاملاً جذب این جریان نشدید؟
من جزء کسانی بودم که ابتدا مذهبی بودم و بعد انقلابی شدم؛ به همین دلیل شریعت برای من بسیار اهمیت داشت و با روحانیت در تماس بودم. در بند 2 و 4، مرحوم آقا محمدتقی شریعتی و مرحوم آقای قدسی خراسانی شاعر با ما همبند بودند. ادبیات عرب را همراه با آقای دکتر محمد رجبی (فاضل اندیشمند که اکنون رئیس کتابخانه ملی است) پیش قدسی خراسانی خواندم. آن مرحوم به من جامعالمقدمات درس داد. آخرین کتاب جامعالمقدمات صمدیه شیخ بهایی است که متن سختی دارد و طلبهها زیاد بهسراغ آن نمیروند، اما ایشان اینقدر صمدیه را برای ما خوب گفت که با همان کتاب، تقریبا در نحو بینیاز شدیم؛ بهطوری که پس از آزادی، در سال 1356 بهراحتی، همراه آقای صادق لاریجانی، (آیتالله حاج شیخ صادق آملی لاریجانی رئیس قوه قضاییه که آن زمان با اینکه پذیرش از دانشگاه برکلی کالیفرنیا در رشته ریاضی داشت، طلبگی را ترجیح داده بود) محضر مرحوم آیتالله شیخ محمد ایمانی فقه و تحریرالوسیله میخواندم. با همین برادر نهجالبلاغه را هم نزد فاضل ارجمند آقای سید مهدی نبوی خواندیم. به زندان برگردم. روحانیون دیگر مثل مرحوم لاهوتی، امید نجفآبادی، مرحوم آقای فاکر، آقای شجونی، آقای سیدمهدی طباطبایی هم بودند. مجاهدین خلق هم خیلی تلاش میکردند مرا جذب خود کنند. اسفند 52، برای من یک معلم مخصوص گذاشته بودند تا به من درس بدهد و در من شبهه ایجاد کند. ابتدا معلم من قدیری بود؛ همان فردی که شهید قدوسی را ترور کرد و فراری شد. او از همان جوانیاش آدم مرموزی بود. قدیری سعی میکرد به من و همدرسم قرآن بیاموزد؛ آن هم به روشی که خودش دوست داشت. من هم کارم شده بود به تفسیرهای او ایراد گرفتن. بعد از مدتی به همدرسم یاد داده بودند که به اشکالگرفتنهای من اعتراض کند که اگر اینگونه پیش برویم؛ نمیتوانیم یک سوره را تمامکنیم. قدیری گفت: «احمد آقا شما خیلی سؤال میکنی و ایراد میگیری. ما این طوری نمیتوانیم یک سوره را هم تمامکنیم.» من گفتم: مگر وجبی است؟! ما میخواهیم قرآن یاد بگیریم. کمی بعد، از ترس اینکه همدرسم تحت تأثیر من قرار نگیرد این کلاس را به هم زدند.
پس اولین کسی هم که به شما انتقاد کرده و از شما ایراد گرفته منافقین بودند؟
میتوانید اینگونه برداشتکنید. آنها سپس فردی را مخصوص من گذاشتند که نامش ابراهیم داور خواهرزاده ثابتی معروف بود.
ثابتی ساواک؟
بله. او زودتر از ما آزاد شد. داور چون فکر میکرد از نظر استدلالی نمیتواند کاری بکند از طریق عاطفی وارد شد. از خطبه عثمان بن حنیف برای من شروع کرد و برای من تفسیر نهجالبلاغه میگفت. اینها گذشت تا بند مرا تغییر دادند. زمستان سال 52 با محمد رجبی دوانی (رئیس کتابخانه ملی) آشنا شدم. او زود گرم نمیگرفت ولی با من رفیق شد و قرار گذاشتیم به من فلسفه درس بدهد. او از شاگردان دکتر احمد فردید بود و مبانی مذهبی را از پدر خود (مرحوم آیتالله شیخ علی دوانی) خوب آموزش دیده بود. او در یک منظومه فکری فلسفه درس میداد و ساحتهای معرفتی ساحت عقل، عشق و دین را معرفی میکرد. در این درسها با فلسفه علم آشنا شدم و به انحرافات فکری مجاهدین خلق بهطور تفصیلی پی بردم. از سوی دیگر با محمدهاشم خانی آشنا شدم. او مدتی در بند شش با مسعود رجوی همبند بود. یک بار خیلی سخت به من خرده گرفت که با سازمان مجاهدینیها حشر و نشر نکن. گفت آنها منافق هستند. بعد از این تذکر با دقت بیشتر، علاوهبر انحراف، نفاقشان را هم فهمیدم. فکر میکنم روحیهای که در من بود و اجازه نمیداد تا هر حرفی را بیدلیل بپذیرم و تقید به شریعت که شاقول من در برخورد با گروههای سیاسی بود مانع هضم من در مجاهدین خلق شد. البته ارتباط نزدیک با روحانیت در این امر تأثیر داشت.
در کتاب خاطرات خود گفتهاید که زمانی برنج فروشی میکردید. قضیه از چه قرار بود؟
بعد از از زندان دوستانی در فریدونکنار داشتم که مرا تشویق کردند تا با برنجفروشی گذران زندگی کنم. بر اساس راهنمایی آنها میتوانستم با یکی دو ماه کار مخارج یک زندگی همراه با قناعت را تأمین کنم و بقیه وقتم را صرف تکمیل مطالعات اسلامی آغازشده در زندان نمایم. از آقای دکتر عباس شیبانی که با او همزندان بودم، چهلهزار تومان قرض کردم و با آن یک نیسان خریدم. برنج اعلای فریدونکنار میآوردم به قم و تهران و به دوستان دوران دانشگاه و زندان میفروختم. در سال دو ماه کار میکردم و یک سال با پولش زندگی میکردم.
پس برکت زیادی داشت...
بله. البته همسر قانع متعهد و وفادارم این را ممکن میساخت.
ده ماه دیگر را مطالعه میکردید؟
مطالعه میکردیم و کارهایی که فکر میکردیم وظیفهمان است. یارگیری میکردیم و آدم شناسایی میکردیم. آقای هادی ایمانی که الان مدیرکل انتخابات در شورای نگهبان است، با یک تیمی کارهای مخفی میکرد و بمب و امثال اینها درست میکردند. از طریق وی با آقای علی قیامتیون که زمانی در وزارت کشور بود، آشنا شدم. دست خودم را پیش اینها رو نمیکردم چون خیلی ولنگ و باز بودند و خطر لورفتن خیلی بود. بعضی وقتها کلید خانهاش را میگرفتم به این بهانه که میخواهم در آنجا مطالعه کنم. بعد میرفتم و مقداری از مواد منفجرهشان را بر میداشتم تا جداگانه کار کنم و اینها متوجه نشوند. اما انقلاب همه تحلیلها را به هم ریخت. من حتی در آن زمان با خودم میگفتم چون دسترسی به مرجع تقلید ندارم، پس باید بروم مجتهد متجزی بشوم.
یادتان هست روز 22 بهمن کجا بودید؟
بهار سال 56 و پس از آزادی از زندان، به قصد تکمیل مطالعات دینیام به قم کوچ کردم. همسرم هم که در بابلسر معلم بود، تقاضای انتقال داد و بدون دردسر منتقل شد. تا 24 بهمن 1357 در قم بودم و روزهای حساس انقلاب در این شهر بودم. روز 22 بهمن هم در راه تبریز بودم که شنیدم رژیم متلاشی شده. ترافیک سنگینی در جاده بود و راه هم مسدود شد. نزدیک اشتهارد پیاده شدیم و با زحمت زیادی به تهران آمدم.
چه شد که دوباره به بهشهر برگشتید و بهعنوان نماینده مردم این شهر وارد اولین دوره مجلس شورای اسلامی شدید؟
روز 24 بهمن از قم حرکت کردم و نزدیک مغرب بود به بهشهر رسیدم. اول شهر تفنگچیهای انقلابی ایستاده بودند و ماشینها را کنترل میکردند. اولین نفری که مرا دید فریاد کشید: «احمد آقا آمد؛ احمد آقا آمد» و بچهها خیلی خوشحال شدند. از فردای آن روز بهطور طبیعی مسؤولیت به گردن من افتاد، چون باسابقهترین فرد سیاسی شهر بودم و خانوادهام سرشناس و مورد اعتماد همه بودند. من هم روحانی بزرگ شهر را احترام کردم و کلید اسلحهخانه را به ایشان دادم. چند روز بعد شهربانی را افتتاح رسمی کردیم و آیتالله شاهرودی هم کلید اسلحهخانه را تحویل آقای محمد مقیمی برادر بزرگتر همین احمدعلی مقیمی نماینده فعلی بهشهر داد که از مبارزان زندانرفته بود. به این ترتیب شدم رئیس کمیته بهشهر و قریب 10، 15 نفر از انقلابیون را هم جمع کردیم و هر شب در جلساتمان برای شهر تصمیم میگرفتیم. چپیها هم داخل شهر قدرت داشتند. ولی هیچکدام نمیتوانستند با من همآوردی کنند؛ الا یک دسته از طلاب شهر که رفته بودند در یک مدرسه علمیه و موازی با ما یک کمیته تشکیل داده بودند برای حل اختلافات. آمدم تهران و رفتم در جلوی کمیته مرکزی. جمعیت زیادی ایستاده بود و نمیشد داخل رفت. بهزاد نبوی آمد یکییکی مراجعین را دخل برد. از من پرسید: تو کی هستی؟ من خودم را معرفی کردم و گفتم که زندان هم بودهام. گفت که چهکسانی را از زندان میشناسی؟ یک سری لیست دادم. مرا داخل برد.
یعنی تا قبل از آن بهزاد نبوی را نمیشناختید؟ شما مگر در زندان با هم برخوردی نداشتید؟
نه. او بند پنج و شش بود. من بندهای دیگری بودم.
همان موقع عزتشاهی هم آنجا مسؤولیت داشت؟
بله. عزتشاهی هم همانجا بود. من نشستم گزارش نوشتم و اوضاع بهشهر را کامل شرح دادم. آقای مهدویکنی که مسؤولیت کمیته را برعهده داشت گزارش را خواند و به من گفت برای هر کس از مبارزان که صلاح میدانی حکم انتصاب بنویس تا امضا کنم و کمیته آنجا رسمی شود. من هم حکم را اینطوری نوشتم: جناب حجتالاسلاموالمسلمین آقای شیخ محمد شاهرودی، بدینوسیله جنابعالی را مسؤولیت دادیم که کمیته انقلاب اسلامی را بهوسیله آقای احمد توکلی و میرعبدالواحد بنیکاظمی و با کمک برادران دیگر و مشورت سایر روحانیان شهر تشکیل دهید. خلاصه خودمان را به دست آقای شاهرودی، رئیس کردیم و احترام ایشان هم حفظ شد. البته کمیته موازی را تعطیل نکردیم بلکه نام آنها را عوض کردیم و گذاشتیم: کمیته رسیدگی به تظلمات و شکایات مردمی و به آنها شأن حقوقی و قضایی دادیم. اسم خودمان را هم کمیته انقلاب اسلامی نگذاشتیم بلکه کمیته انتظامی انقلاب اسلامی نام ما شد و خودمان را تنزل دادیم. انتخابات مجلس که شد انقلابیون جلسهای گذاشتند تا مشخص کنند چه کسی نامزد شود و از چه کسی حمایت شود. من در آن جلسه شرکت نکردم تا راحت بتوانند حرف بزنند. جلسه که تمام شد نتیجه این شد که بروند پیش شهید سید عبدالکریم هاشمینژاد و از او بخواهند نامزد شود. اگر هم ایشان قبول نکرد، احمد توکلی نامزد شود. یک گروه سهنفرهای نزد آقای هاشمینژاد در مشهد رسید و موضوع را طرح کرد. ایشان هم گفته بود که تردید نکنید، احمد باید نامزد بشود، من میخواهم بروم مجلس خبرگان. البته عدهای به واسطه سابقه انقلابی من و قاطعیتی که در روزهای بعد از انقلاب داشتم، تلاش کردند برای من رقیب بتراشند. دورقیب جدی داشتم؛ یکی دادستان شهر بود و دیگری نماینده مجاهدین خلق. او هم زندانی سیاسی بود ولی سرشناس و باعرضه نبود. به هر طریق بود، در انتخابات رأی اول را آوردم و وارد مجلس اول شدم.
گویا در همان دوره اول در هیئت رئیسه هم قرار گرفتید و بیش از بقیه نمایندگان در متن حوادث مجلس بودید؟
بله. چند جوان بودیم که در انتخابات هیئت رئیسه رسمی برگزیده شدیم. آقای هاشمی رفسنجانی هم که رئیس مجلس شده بود، هیچ تصمیمی را بدون رأی هیئت رئیسه نمیتوانست بگیرد. حتی یادم هست آقای هاشمی خیلی تلاش کرد تا برادرزاده همسرش را استخدام کتابحانه مجلس کند ولی آقای یارمحمدی نماینده مردم بم که کارپرداز بود و به سبب کرمانیبودنش با خاندان مرعشی آشنایی داشت معتقد بود این فرد رابطهای با سازمان مجاهدین داشته و نگذاشت هاشمی او را به مجلس بیاورد.
شنیدهایم در روز انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی از کسانی بودید که بهدلیلی حضور پیدا نکرده بودید. این موضوع صحت دارد؟
سلسله جلساتی برگزار میشد که من هم مدعو آن بودم و تقریبا همیشه شرکت میکردم. ولی آن شب رفتهبودم برای احمدآقای مقیمی خواستگاری. وقتی به خانه برگشتیم، رفتم طالبی بخرم، فروشنده گفت: صدای بمب را شنیدید؟ چون پشت سر هم اول انقلاب خرابکاری داشتیم، گفتم از این کارها زیاد میکنند. نمیدانستم چه خبر است. رسیدم جلوی مجتمع نمایندگان، روبهروی دانشکده اقتصاد که آن زمان در اجاره مجلس بود. دیدم غلغلهای است. چند نفر از نمایندگان که همسایهمان بودند، شهید شده بودند.
به جلسات سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هم دعوت میشدید؟
بله. سازمان تشکیلاتیتر از حزب جمهوری بود، کوچک ولی منسجمتر. یک کمیته مجلس داشتند که سه نماینده عضو داشت آقایان بهزاد نبوی، مرتضی الویری و فضلعلی (گرمسار). ۷، ۸ نفری نماینده سمپات هم در جلسه میآمدند؛ از علیاکبر پرورش و رجبعلی طاهری که عضو شورای مرکزی حزب جمهوری بودند، حضور داشتند تا من، علی آقامحمدی، منوچهر متکی، عادل اسدینیا، علیرضا یارمحمدی، مرحوم سیدحسن شاهچراغی و اسدالله بیات. این جلسه منشأ اثرات خیلی مهم و پنهان بود. ما نمایندگان مینشستیم درباره موضوعات مجلس بحث میکردیم، تصمیم میگرفتیم و نیروی خودمان را تقسیم میکردیم به این صورت که هرکدام با چند نفر از نمایندگان ارتباط گرفته و نظر جمعیمان را گسترش میدادیم. یادم هست یک زمانی منوچهر متکی داشت همین روال را روی آیتالله محیالدین انواری که از مبارزان بزرگ قبل از انقلاب بود و کسی بود که حکم حبس ابد داشت و نزدیک ۱۵ سال در زندان بود، اجرا میکرد.
یکی از دوستان آقای انواری –که قرار بود با هم به جلسهای یا جای خاصی بروند- ایشان را صدا کرد. آقای انواری گفته بود صبر کن میآیم. چند دقیقهای که گذشت دوباره دوست آقای انواری صدا زده بود که حاج آقا دیر شد! آیتالله انواری هم گفته بود مگر نمیبینی آقای متکی دارد روی من کار میکند!
روی انتخاب نخستوزیر در دولت بنی صدر هم کار خاصی کردید؟
بله. ما در این جلسه روی چند نفر بحث کردیم. اول که آقای غرضی مطرح شد او را دعوت کردیم به محل جلسه که همان خانه آقای یارمحمدی در خیابان البرز نزدیک مسجد همت میدان منیریه بود. دو نفر از این جلسه بههمراه بهزاد نبوی مأمور شدند با غرضی صحبت کنند و نتیجه را به جلسه بگویند. تقریبا سه ساعتی طول کشید و بهزاد نبوی که آمد گزارش بدهد، گفت آخر سر نفهمدیم ولایت فقیه را قبول دارد یا ندارد! البته بعدها معلوم شد ولایت فقیهی که غرضی قبول داشت از ولایت فقیه بهزاد نبوی خیلی محکمتر بود. بههرحال غرضی در جلسه ما رد شد. بحث حول شهید رجایی شروع شد. رجایی با بهزاد در زندان همبند بود و آنموقع نماینده تهران و کفیل وزارت آموزش و پرورش بود. در جلسه به این نتیجه رسیدیم که رجایی گزینه خوبی است. از طرف جلسه، من مأمور شدم تا با رجایی صحبت کنم. شهید رجایی را در مجلس کشیدم کنار و به او گفتم: «چطور است که شما نخستوزیر شوید؟ » گفت: «نه. آموزش و پرورش از همهجا مهمتر است. میخواهم از مجلس استفاده کنم و بروم وزیر آموزش و پرورش شوم.» گفتم: «چقدر سادهای! تو نخستوزیر شو؛ آن وقت یک نفر مثل خودت را بگذار وزیر آموزش و پرورش و بیست تا وزارتخانه دیگر را با تفکر خودت اداره کن.» او هم بالاخره قبول کرد و ما هم او را مطرح کردیم.
به همین کوتاهی و همینقدر کوتاه مذاکره کردید؟
ممکن است کمی هم حواشی داشته باشد ولی مذاکرهمان خیلی کوتاه بود. از طریق آقایان پرورش و رجبعلی طاهری در حزب جمهوری کار میکردیم. جامعه روحانیت را هم قانع کردیم. بهیکباره این مسئله گرفت و بنیصدر هم فکر کرد که رجایی آدمی است که به خیال خودش چون کمسواد است میتواند بر او سوار شود و هر کاری دلش میخواهد بکند. بعد از اینکه شهید رجایی هم از مجلس رأی گرفت من را در همان اداره آموزش و پرورش که در میدان بهارستان بود دعوت کرد و گفت که میخواهد بهعنوان وزیر کار معرفی کند .
نقش سازمان مجاهدین خلق در تحولات مجلس اول چگونه بود؟
همه انقلابیونی که طرفدار امام بودند آنها را میشناختند بنابراین به آنها میدان ندادند. آنها هم با سیستم همکاری نمیکردند ولی خودشان را هم مقابل انقلاب قرار ندادند. درست است که آنها متشکل بودند ولی جایی در سیستم حکومتی نداشتند؛ از هر جا میخواستند نزدیک شوند انقلابیون برایشان سدی درست میکردند.
امام از آن قصه حقشناس اینها را میشناخت. داستانش را هم که شنیدهاید. امام خمینی (رحمتاللهعلیه) گفته بودند که اینها نماینده فرستادند برای من دیدم اینها از منِ طلبه بیشتر به نهجالبلاغه استناد میکنند پس به آنها شک کردم. البته چون متشکل بودند توانستند قدرت بگیرند ولی بهعنوان مجاهدین خلق میدان زیادی نداشتند.
گویا در همان روزها به صداوسیما هم رفته بودید؟
زمان کوتاهی در رادیو بودم. احمد جلالی به من زنگ زد و خواست که در رادیو کمکش کنم. گفت همایون و عبدالحسین –از همدورهایهای من در دانشگاه شیراز- که سازمان مجاهدینی بودند، اینجا هستند و کار من را سخت میکنند. تو بیا اینها را کنترل کن. اینطور نبود که برنامه از قبل معلوم باشد، بلکه از تولید به مصرف بود. من مسؤول یک شیفت هشت ساعت پخش رادیو شدم. متنها را مینوشتم و به پخش میرساندم. یک بار آنها پیشنهاد دادند به مناسبت سالگرد حنیفنژاد برنامه رادیو پخش کنند. در شورای پخش که مطرح شد بهشدت مخالفت کردم. آن دو نفر بههمراه علیرضا معدنچی که او هم مجاهدینی بود معترض شدند که حنیفنژاد بنیانگذار سازمان است و باید برنامه بگذاریم. من هم سفت ایستادم و گفتم اگر برنامه برویم، نانش را رجوی نامرد میخورد. جلالی هم سریع طرف مرا گرفت و مخالفت کرد. همایون قهر کرد و رفت. به احمد جلالی گفتم که نگذار فردا معدنچی پشت میکروفون برود. جلالی سهلانگاری کرد و معدنچی متنی مارکسیستی علیه مسائل جاری کشور از رادیو خواند و فرار کرد! احمد جلالی خیلی عاطفی بود و من هر چه اصرار کردم این دوستانش که البته مجاهدینی نبودند بلکه نسبت به مجاهدین علاقه داشتند را کنار بگذارد، نتوانست انجام دهد. من هم خسته شدم و از آنجا بیرون آمدم. البته قسمت معارف هم که آن موقع توسط علی لاریجانی، حمید ملکیتبار و یک نفر دیگر که اسمش یادم نمیآید اداره میشد، پیشنهاد دادند که پیش آنها بروم ولی قبول نکردم.
انتخاب میرحسین موسوی بهعنوان نخستوزیر، توسط آیتالله خامنهای که رئیسجمهوری وقت بودند یکی از سایهروشنهای بزرگ تاریخ انقلاب است. در رابطه با سیری که منجر به معرفی میرحسین به مجلس شد صحبتکنید.
وقتی که آقای خامنهای بر سر کار آمدند، قرار گذاشتند استمزاجاً با مجلس برای تعیین نخستوزیر مشورت کنند. یعنی جلسه غیرعلنی تشکیل شود، بحث شود و اگر مورد قبول مجلس بود، رئیسجمهوری فرد را به مجلس معرفی کند تا جلسه علنی و روال قانون طی شود.
آن زمان چون کمر و مفاصلم خیلی درد میکرد، مرخصی استعلاجی گرفتم و رفتم بهشهر تا استراحت کنم. شب رادیو گفت که فردا مجلس میخواهد راجع به نخستوزیری آقای ولایتی بحث کند. همان شب یک جیپ آهو کرایه کردم، پشتش رختخواب انداختم و خوابیدم و یکراست آمدم هیئترئیسه مجلس. صبح اول وقت در جلسه حاضر شدم. آقای ولایتی که آمد جا خورد و گفت که تو اینجا چه کار میکنی؟ مگر نباید بهشهر باشی؟ گفتم: «من آمدهام با تو مخالفت کنم!» از من دلیلش را پرسید. گفتم بیا برویم در کتابخانه بنشینیم و بحثکنیم. وقتی رفتیم در کتابخانه نشستیم به او گفتم، من مخالف تو هستم چون ارتباطاتی با انجمن حجتیه داری. البته او هم در پاسخ توضیحاتی داد که قانعم کرد.
توضیحات آقای ولایتی شامل چه مواردی بود؟
الان خاطرم نیست ولی آنموقع قانع شدم که ایشان انجمنی نیست؛ مثل اکبر پرورش که اگرچه ارتباطاتی داشت، ولی در روزهای مبارزه اسلحه هم تهیه میکرد؛ یا همین آقای حداد عادل که ارتباطاتی با انجمن داشت ولی آدم سیاسیای بود. دلیل دوم مخالفتم هم این بود که علیاکبر ولایتی اهل هزینهکردن نیست. او هم توضیحاتش را داد. ولی من گفتم که دکتر جان دوستت دارم ولی با تو مخالفت میکنم؛ ناراحت هم نشو. آن زمان هم مخالفت و موافقت ما جوانها در مجلس خیلی مؤثر بود؛ بهخصوص آنکه عضو هیئت رئیسه هم بودیم. من و آقای شاهچراغی در جلسه غیرعلنی صحبت کردیم و اطلاعاتمان را دادیم. جلسه هم نگرفت و آقای ولایتی هم رأی نیاورد.
خود آیتالله خامنهای اصرارشان به ولایتی بود؟
نه اصراری نداشت و فقط بحث میکرد. ایشان خیلی آدم باز با روحیه گشادهای است. بعد از ولایتی بحث آقای غرضی پیش آمد. آن را هم من رفتم با آقای خامنهای مشورت کردم و ایشان اصلاً آقای غرضی را به مجلس معرفی هم نکرد. دو سه نفر دیگر را هم معرفی کردند که همه را مخالفت کردیم؛ تا وقتی که میرحسین موسوی را معرفی کردند و چون من اصلاً او را نمیشناختم، خودم را کنار کشیدم و در رد یا تأییدش صحبت نکردم.
شما میرحسین را نمیشناختید؟
خیر. من از زمان فعالیت انقلابی او را نمیشناختم. مراودهمان با حزب جمهوری هم اینطوری نبود که همه اعضا را بشناسیم و فقط روی اعتماد به آقای خامنهای و آقای هاشمی و آقای بهشتی که میگفتند خیلی طرفدار ایشان است به موسوی رأی دادیم. یادم هست وقتی او نخستوزیر شد، عدهای آمدند به من گفتند که تو باعث شدی که موسوی نخستوزیر شود. گفتم من که اصلاً حرفی نزدم دربارهاش! گفتند که تو با آن قبلیها مخالفت کردی و با این یکی مخالفت نکردی و این باعث شد که فکرکنیم با میرحسین موافقی.
ولی ظاهراً جوانان دیگری مخالفت کردند، مثل آقای آیت.
آقای آیت جزء جوانان نبود. او خیلی مخالف موسوی بود ولی دو تا صفت داشت که حرفش را کماثر میکرد. یک اینکه به نوعی از انجمنیها تلقی میشد و دیگر اینکه رفتارهایش با دیگران گرم و متواضعانه نبود. پرورش نقل میکرد که این دو نفر در شورای مرکزی حزب با هم خیلی شاخ به شاخ بودند. آیت خیلی طبع گرمایی داشت و زمستانها هم عرق میکرد و خودش را باد میزد. گویا یک شب با موسوی در جلسه شورای مرکزی حزب حرفش میشود. آیت به موسوی میگوید تو همانی هستی که برای مصدق سرمقاله مینوشتی و طرفدارش بودی. میرحسین عصبانی شد و پنج دقیقهای با جزع و فزع از خودش دفاع کرد. تا صحبتهای موسوی تمام شد، آیت گفت: تو طرفدار حبیبالله پیمان هم هستی! باز هم میرحسین موسوی 10 دقیقهای جوش میزد.
بعضیها میگویند دلیل مخالفت شهید آیت با موسوی بهخاطر گرایشهاي حجتیهای هست که در میان بود.
یعنی آیت حجتیهای بود؟
بله.
نه من در آن زمان و در زمان فعلی هم چیزی حس نکردم. حسن آیت در طول انقلاب از فعالان نزدیک به شهید بهشتی بود. البته حرف و حدیث درباره ایشان زیاد است؛ اما من در مدتی که با ایشان بودم خصوصا در دوره مجلس، او را محققی جدی و حقوقدانی شجاع دیدم.
از آن باب این مسئله را مطرح کردیم که عدهای بهدنبال پیوندزدن آیت و مظفر بقایی هستند و از این طریق میخواهند به ولایت فقیه ضربه بزنند، چراکه آیت یکی از طرفداران جدی نظریه ولایت فقیه در مجلس خبرگان قانون اساسی بود.
آیت خیلی ضدمصدق بود و برعکس میرحسین موسوی طرفدار مصدق. بهنظر من یکی از علتهای هجمه علیه شهید آیت هم همین موضوع است.
چه شد که از هیئت رئیسه استفعا دادید؟
در هیئت رئیسه که بودم درد کمر و مفاصلم بیشتر شد و نمیتوانستم راحت روی صندلی بنشینم. آقای هاشمی میگفت اینطوری بد است. من هم گفتم نمیتوانم بنشینم. بعد ایشان گفت که یک فکری کن؛ اینطوری نمیشود. من هم که دیگر خسته شده بودم و دیدم که نمیتوانم راحت بنشینم، استعفا دادم تا بروم پایین و آنجا راحت باشم. بعد از آن رجبعلی طاهری آمد و گفت که در جلسه حزب جمهوری تصمیم گرفتهاند که احمد توکلی وزیر کار بشود. من هم درد مفاصلم را بهانه کردم تا این مسؤولیت را قبول نکنم. زنگ زدم به آیتالله راستی کاشانی و ماجرا را شرح دادم. ایشان گفت: اگر تو نشوی چهکسی وزیر میشود؟ گفتم: همین میرمحمدصادقی که در دولت قبلی هم بود. گفت: تو بهتر میتوانی ادارهکنی یا او؟ گفتم: خط فکر ایشان کمی مشکل دارد و من حتما بهتر اداره میکنم. گفت: پس قبول کن.
به مجلس که برگشتم رفتم هیئت رئیسه چون با آقای هاشمی کار داشتم. از قضا نامه نخستوزیر جلوی آقای هاشمی بود. به من گفت موسوی میخواهد تو را بهعنوان وزیر کار معرفی کند. حاضری وزیر کار شوی؟ من هم گفتم آره. آقای هاشمی نامه را که به اسم میرمحمدصادقی نوشته شده بود، دست الویری داد و گفت بفرست نخستوزیری تا اصلاح کنند و برگردانند.
هیچ شناختی از موسوی نداشتید؟
نه. حتی یک ملاقات هم با او نداشتم؛ الا اینکه در مجلس و در جلسه معرفی نخستوزیری ایشان را دیده بودم. من معرفی شدم و آقای هاشمی هم از وزیرشدن من دفاع کرد. بعضیها همان موقع به شوخی میگفتند که هاشمی با وزارت توکلی موافقت کرد تا از دستش راحت شود. تعبیر مثبت این است که آقای هاشمی سماحتش زیاد است و جنبه منفیاش را بخواهیم بگوییم، میگوییم اهل مماشات است. ببینید تولی و تبری هر دو باید با هم باشد. آقای هاشمی تولیاش بیشتر از تبریاش است. آدم انقلابیای است ولی واقعگراییاش شدیدتر از آرمانگراییاش است. ممکن است آقای هاشمی بهدلیل نگاهش اشتباه کند ولی تاکتیک این عمل سیاستمدارانهاش خیلی قوی است.
نقاط مثبت و منفی میرحسین موسوی در آن زمان از نظر شما چه مؤلفههایی بود؟
مهندس موسوی، برجستگیهایی داشت موسوی استکبارستیز بود و امپریالیسم را خوب میشناخت. مستضعفگرا هم بود اما نگاهی که بر اساس رویکردش به مستضعفین در اقتصاد داشت را قبول نداشتم. نکته منفی موسوی هم این بود که آدم مستبد و تکرویی بود. سنگ بنای همین داستان سنگالی (عزل منوچهر متکی از وزارت خارجه) را آنها گذاشتند. آقای اعتمادیان معاون نخستوزیر و رئیس اوقاف برای بازدیدی به مشهد رفته بود. در هتل که نشسته بود، مجری اخبار میگوید آقای نخستوزیر ضمن تشکر از آقای اعتمادیان استعفای ایشان را پذیرفت و فلان کس را معاون خودش کرد! این بیچاره هم سکه روی یخ شد و تازه آنجا فهمید که عزل شده به حساب اینکه استعفا کرده است. اگر بخواهم مثال دیگری از روحیات میرحسین بگویم باید به خاطره اولین روز کارگری که در دوره وزارت من اتفاق افتاد اشاره کنم. از روابط عمومی وزارتخانه آمدند و اعلامیهای دادند که هر سال پخش میشد. در اعلامیه آمده بود که روز کارگر خیلی مهم است و تبریک میگفت. روز کارگر تعطیل عمومیمنبع:مشرق
|